روایتی از حضور دو زن را در محیط مردانه مغازهای در بازار تبریز بخوانید که یک قرن است صبحانه میفروشد
آرتا آنلاین؛ مژگان منعم: صبح جمعه است و تصمیم گرفتهام زودتر از روزهای معمول بیدار شوم و صبحانه را جایی خارج از خانه دوستم بخورم. کدام شهر هستم؟ تبریز. حالا انتخابم کجاست؟ کافههای شیک ولیعصر؟! نه؛ کلهپاچه هم نه، املت حسن عمی هم نه. یک انتخاب هیجان انگیزتر که لذتش معادل لذت کشف روح یک شهر است. یک صبحانه فروشی با قدمت بیش از صد سال؛ هوسانگیز نیست؟!

ساعت هفتنیم صبح به سختی خودم را از رختخواب جدا میکنم. با دوستم آماده میشویم و اسنپ میگیریم به مقصد بازار تبریز، راسته گرجیلر یا جورجیلر. راننده مقصد را میبیند و میشود ناباوری را در سوالاتش برای اطمینان از مقصد به خوبی حس کرد. چرا ناباوری؟ چون شما هم اگر راننده اسنپ باشید بعید نیست که از خودتان بپرسید ساعت هشت صبح جمعه دو زن چرا باید به راسته گرجیلر بروند! خیلی زود به مقصد میرسیم چون خیابانها خلوت است. احتمالاً اگر صبح زود بیدار نمیشدیم لذت راحت رسیدن به بازار تبریز را هیچوقت نمیچشیدیم.

ماجراجویی از همان ابتدا آغاز میشود. وارد حریم مردانه شدهایم و تصمیم گرفتهایم ثابت کنیم دیدن بازار تبریز و صبحانهفروشی صدسالهاش حق ما هم هست. سه مرد میانسال باهم صحبت میکنند و میخندند و به محض دیدن دو زن که ما باشیم متلکپرانیشان شروع میشود. تصمیم گرفتهایم لذت ببریم از کشف شهر، پس بدون توجه ادامه میدهیم. از بناهایی که توی شلوغیها تا به حال انقدر واضح ندیده بودمشان عکس میگیرم. تصمیم میگیرم ترکی صحبت نکنم. حسی به من میگوید اگر مسافر باشم و ندانم راسته گرجیلر این وقت صبح مردانه است، راحتتر مورد پذیرش قرار میگیرم. دوست دارم یک نفر ذوق سرشار مرا ثبت کند و اگر سوال میکنید چه ذوقی باید از شما هم دعوت کنم یک صبح جمعه به همین فضایی که گفتم بروید.
درست سمت چپ ورودی بازار سرپوشیده، لبنیات حاج سلطانعلی را میبینم. داخل مغازه پر است، هیچ زنی آنجا نیست و این کاملاً با انتظاراتم مطابقت دارد. مرد دست فروشی که بساط چای و سیب زمینی تخم مرغ دارد و به سختی فارسی صحبت میکند – و نمیدانم چرا خودجوش با ما فارسی حرف میزند- میگوید: «داخل مغازه صبحانه هست؛ میتوانید بروید داخل.» همین جمله دلگرممان میکند. با تردید وارد مغازه میشویم. بوی شیر داغ میآید. هیچ تصوری از عکسالعمل صاحب مغازه و مشتریها نداریم؛ صاحب مغازه و کارکنان خیلی عادی و با احترام میگویند: بال قیماخ داریم و شیر برنج. میپرسم چایی چی؟ جواب میدهد فقط شیر داغ.
مغازه به اندازه کافی کوچک و تنگ است. از در اصلی که وارد میشویم سمت چپ یک پیشخوان یخچالی قرار دارد و سمت راست یک میز و سه صندلی. جلوتر چند صندلی رو به دیوار قرار دارد با یک میز باریک که به دیوار میخ شده است. مغازه یک دالان کوچک دارد که روی دیوارش عکسهای قدیمی نصب شده، و دو صندلی با یک میز کوچک آنجا گذاشتهاند. انتهای این دالان خیلی کوتاه یک در دیگر قرار دارد که به داخل بازار میرسد.
_ دوتا بال قیماخ و دوتا شیر داغ لطفا.

ما دقیقاً روی آن دو صندلی داخل دالان مینشینیم. استرسها را گذراندهایم و فقط خوشحالی حضور در این لبنیاتی معروف قدیمی مانده است. در فاصله سفارش صبحانه و آماده شدن آن به عکسهای روی دیوار زل میزنم.
صبحانهمان آماده است. یک ظرف کوچک یکبار مصرف که یک طرفش عسل ریخته و یک طرفش سرشیر. به نظرم باید قاطیشان کنم. نصف یک فطیرروغنی و یک لیوان یکبار مصرف پر از شیر داغ که توی دلم میگویم کاش یکبار مصرف و پلاستیکی نبودند. انتظارم از یک صبحانه فروشی صدساله این نیست.
صبحانه خوشمزه است. تمام عسل و سرشیرم را با فطیر میخورم. فکر میکنم اگر بیشتر هم بود باز جا برای خوردنش داشتم. رفت و آمد زیاد است و مجالی برای ماندن نیست. صبحانهمان تمام شده و باید برویم. میپرسم:
_ آقا حساب ما چقدر میشود؟
_ ۱۴ هزار تومان.

از در دالان خارج میشویم. دلم میخواهد بروم داخل بازار ولی سرما و خلوتی بازار مانع میشود. حالا حس میکنم تبریز را بیشتر دوست دارم. پس از تجربه صبحانه خوردن در مغازهای که صد سال است مردان آنجا صبحانه میخورند، حس میکنم روح یک شهر کهنه در من جاری است. جمعه است و دوست دارم یک روز غیرتعطیل هم اینجا برگردم.
نظرات